وحید زمانی :vahid_zamanii@yahoo.com
-------------------------------------- ســــــــــلام ســـــــــلامي بــــه گــرمــاي حــرارت تــوليــد شــده در راکتور هاي هسته اي ايران ----------------------------------------- در بودنت به نبودنت و در نبودنت به بودنت مي انديشم اي بود و نبود من هرچي تلخي بود امتحان کردم ولي ديدم هيچ چيز تلخ تر از نديدنت نيست! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ---------------------------------------- گر مي خواي ارزشت را نزد خدا بداني نگاه کن ببين ارزش خدا نزد تو در وقت گناه چه قدر است ؟ ----------------------------------------- ارزش بودنت را هميشه از انديشه يک لحظه نبودنت ميتوان فهميد... ----------------------------------------- بهاي دوست نه از زيبايي اوست نه از دارايي او ، بلکه تنها به وفاداري اوست... رفيق ما به يادتيم...تقديم به گل روزگار ايمان ----------------------------------------- پس از مرگم بيا زيبا نگارم ، بيا با جمع دوستان بر مزارم ، سرت خم کن ببوس سنگ مزارم ، که من در زير خاک چشم انتظارم .... ----------------------------------------- پا برهنه مي خوامت تا بدوني هيچ ريگي به کفشم نيست ! ----------------------------------------- آدم از روز اول تا روز آخر تاوان پس ميده ، تاوان زنده بودن ، تاوان زندگي کردن و تاوان به دنيا آمدن ----------------------------------------- تو گفتي از دلتنگي ام برايت بنويسم ، اما فکرش را نکردي دفتر دلتنگي هايم در قلبت جا نمي گيرد ----------------------------------------- خسته ام از لبخند اجباري خسته ام از حرف هاي تکراري ----------------------------------------- دستانم گرمي دستانت را مي خواهد پس دستانم را به تو ميدهم ----------------------------------------- تو اگر مي خواهي روي ...برو!! ولي بدان که من ،ماندگارم ----------------------------------------- تو خود گفتي که در قلب شکسته خانه داري شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن ----------------------------------------- خدا را دوست دارم ، به خاطر اينكه من را براي خودم مي خواهد، نه خودش؛ خدا را دوست دارم ، به خاطر اينكه هميشه وقت دارد حرف هايم را بشنود ----------------------------------------- دست انداز عشقت ، شاه فنر قلبم را شکست ! ----------------------------------------- براي هزارمين بار پرسيد: تا حالا شده من دل تو را بشكنم؟من هم براي هزارمين بار به او دروغ گفتم :نه!هيچوقت تا مبادا دلش بشكند ----------------------------------------- از قديما گفتن کوه هرگز به کوه نميرسه دل بسوزون ولي بدون آدم به آدم ميرسه ----------------------------------------- نقاشي تو را مي کشم ولي به جاي رنگ قرمز به قلب فلزي ات ضد زنگ مي زنم ! تا از آسيب اشک هايم در امان باشد!!! ----------------------------------------- غمي به دل دارم هميشه.... ز دست دل در آزارم هميشه اگر حال مرا مي پرسي اي دوست... گرفتارم گرفتارم هميشه
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
اصل اول: در زندگي، همه چيز عادلانه نيست، بهتر است با اين حقيقت كنار
بياييد.
اصل دوم: دنيا براي عزت نفس شما اهميتي قايل نيست. در اين دنيا از شما
انتظار ميرود كه قبل از آنكه نسبت به خودتان احساس خوبي داشته باشيد، كار مثبتي
انجام دهيد.
اصل سوم: پس از فارغالتحصيل شدن از دبيرستان و استخدام، كسي به
شما رقم فو...قالعاده زيادي پرداخت نخواهد كرد. به همين ترتيب قبل از آنكه
بتوانيد به مقام معاون ارشد، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسيد، بايد براي مقام و
مزايايش زحمت بكشيد.
اصل چهارم: اگر فكر ميكنيد، آموزگارتان سختگير است،
سخت در اشتباه هستيد. پس از استخدام شدن متوجه خواهيد شد كه رئيس شما خيلي سختگيرتر
از آموزگارتان است، چون امنيت شغلي آموزگارتان را ندارد.
اصل پنجم: آشپزي در
رستورانها با غرور و شأن شما تضاد ندارد. پدر بزرگهاي ما براي اين كار اصطلاح
ديگري داشتند، از نظر آنها اين كار «يك فرصت» بود.
اصل ششم: اگر در كارتان
موفق نيستيد، والدين خود را ملامت نكنيد، از ناليدن دست بكشيد و از اشتباهات خود
درس بگيريد.
اصل هفتم: قبل از آنكه شما متولد بشويد، والدين شما هم جوانان
پرشوري بودند و به قدري كه اكنون به نظر شما ميرسد، ملالآور نبودند.
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و
به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها
رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده
بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و
برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم،
چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان
داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند
قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام
این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من
دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد
کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک
چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من
هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو
داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست
نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار
در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام
سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و
گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم
با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود
میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده
تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو
بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج
چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام
بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون
بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه
شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و
چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم.
دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت
و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری
از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من
بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر
کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش
رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که
داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق
هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض
جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه
می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا
هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما،
حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و
همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی
دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من،
تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این
کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته
های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
۱ )یک فروند هواپیما در مرز آمریکا و کانادا سقوط میکند.
بازماندگان از سقوط را در کجا دفن میکنند؟
کانادا – آمریکا – هیچکدام
۲) یک
خروس در بام خانهای که شیب دوطرفه دارد، تخم میگذارد. این تخم از کدام طرف
میافتد؟
شمال – جنوب – هیچکدام
۳ )خانمیعاشق رنگ قرمز است و تمام وسایل
او به رنگ قرمز است. او در آپارتمانی یک طبقه که قرمزرنگ است، زندگی میکند. صندلی
و میز او قرمزرنگ است.تمام دیوارها و سقف آپارتمان قرمزرنگ هستند. کفپوش آپارتمان و
فرشها نیز قرمزرنگ هستند.تلویزیون هم قرمز رنگ است. سریع پاسخ دهید که پلههای
آپارتمان چه رنگی هستند؟
قرمز – آبی – هیچکدام
۴ )پدر و پسری را که در
حادثه رانندگی مجروح شده بودند، به بیمارستان میبرند.پدر در راه بیمارستان فوت
میکند ولی پسر را به اتاق عمل میبرند. پس از مدتی دکتر میگوید من نمیتوانم این
شخص را عمل کنم، به علت اینکه او پسر من است.آیا به نظر شما این داستان میتواند
صحت داشته باشد؟
آری – خیر – هیچکدام
۵ ) اگر چهار تخممرغ، آرد، وانیل،
شکر، نمک و بیکینگ پودر را با همدیگر مخلوط کنید، آیا کیک خواهید داشت؟
آری –
خیر – هیچکدام
۶) آیا میتوانید از منزلتان بالاتر پرش کنید؟
آری – خیر –
هیچکدام
۷ ) یک کیلوگرم آهن چند گرم سنگینتر از یک کیلو گرم پنبه
است؟
۱گرم – ۱۰۰گرم – هیچکدام
۸ ) مردی به طرف یک پلیس که در حال جریمه
کردن اتومبیل بود، میرود و التماس میکند که پلیس جریمه نکند ولی آقای پلیس قبول
نمیکند. به پلیس نه یک بار بلکه هشت بار بد دهنی میکند.جواب دهید که این مرد چند
بار جریمه خواهد شد؟
۸ بار – ۹بار – هیچکدام
۹ ) اگر تمام رنگها را با هم
مخلوط کنید، آیا رنگین کمان خواهیم داشت؟
آری – خیر – هیچکدام
۱۰ ) گرگی به
بالای کوه میرود تا غرش شبانهاش را آغاز کند.چه مدت طول میکشد تا به بالای کوه
برسد؟
دوشب – پنجشب – هیچکدام
۱۱) اگر بهطور اتفاقی وارد کودکستان دوران
کودکیتان شوید، آیا قادر به خواندن نوشتن و انجام جدول ضرب خواهید بود؟
آری –
خیر – هیچکدام
۱۲) آیا امکان دارد یک نفر سریعتر از رودخانه میسیسیپی شنا
کند؟
آری – خیر – هیچکدام
۱۳) آقای بیل اسمیت و خانم ژانت اسمیت از هم طلاق
میگیرند. پس از مدتی خانم ژانت اسم اولیه خود را پس میگیرد.با این حال، پس از پنج
سال با اینکه هنوز از آقای بیل اسمیت طلاق گرفته است، دوباره خانم ژانت اسمیت
میشود. آیا این قضیه امکانپذیر است؟
آری – خیر – هیچکدام
۱۴) آقای جیم
کوک مشکوک به قتل است ولی وقتی که پلیس از او سوال میکند که در موقع قتل کجا بوده
است، آقای جیم میگوید در خانه مشغول تماشای سریال مورد علاقهام بودهام. حتی
جزئیات سریال را برای پلیس شرح میدهد.آیا این موضوع ثابت میکندکه آقای جیم
بیگناه است؟
آری – خیر – هیچکدام
۱۵) یک شترمرغ تصمیم میگیرد که به وطنش
بازگردد.چه موقع برای پرواز او به جنوب مناسب است؟
بهار – پاییز – هیچکدام
۱۶ ) جمله بعدی صحت دارد.جمله قبلی غلط است.آیا این قضیه منطقی است؟
آری –
خیر – هیچکدام
۱۷) آیا امکان دارد که یک اختراع قدیمیقادر باشد که پشت دیوار
را به ما نشان دهد؟
آری – خیر – هیچکدام
۱۸ ) اگر بخواهید یک نامه به
دوستتان بنویسید، ترجیح میدهید با شکم پر یا با شکم خالی بنویسید؟
پر – خالی –
هیچکدام
پاسخ سوالات در لینک زیر
● پاسخنامه
۱) هیچ کدام.
بازماندگان که زنده هستند نیازی به دفن کردن ندارند.
۲) هیچ کدام.خروس که تخم
نمیگذارد!
۳)هیچ کدام.آپارتمان یک طبقه که راه پله ندارد!
۴) آری. اگر این
سوال را نتوانستید جواب دهید، وای بر شما.دکتر یک خانم جراح است یعنی این شخص مادر
پسر است!
۵) خیر، شما پیش از اینکه کیک داشته باشید باید آن را بپزید !
۶)
آری،.بپرید و ببینید که خانه شما چقدر میپرد!
۷) هیچ کدام. یک کیلوگرم آهن با
یک کیلوگرم پنبه به طور دقیق برابر هستند.
۸) هیچ کدام. خودرو به آن مرد تعلق
ندارد.
۹) خیر.رنگ خاکستری خواهید داشت.
۱۰) هیچکدام. گرگ پیشتر بالای کوه
است.
۱۱) آری، شما فقط از کودکستان دیدن میکنید و با همین شرایطی که الان دارید
فقط وارد کودکستان شدهاید.
۱۲) آری، چون که رودخانهها که قادر به شنا کردن
نیستند!
۱۳) آری ژانت با یک آقای دیگر که فامیلاش اسمیت بوده، ازدواج کرده
است.
۱۴) خیر.چون که ممکن است این سریال تکراری باشد و او پیشتر این سریال را
دیده باشد.
۱۵) هیچ کدام.شتر مرغ که قادر به پرواز نیست.
۱۶) هیچ کدام. چون
که جملات متضاد هم هستند.
۱۷) آری.پنجره یک اختراع قدیمیاست که به وسیله آن
میتوان پشت دیوار را مشاهده کرد!
۱۸) هیچ کدام.بهتر است که یک نامه عاشقانه را
با قلم و کاغذ بنویسید و با شکم نمیتوان نامه نوشت!
● تفسیر آزمون
▪ اگر
تعداد جوابهای صحیح شما بین صفر تا ۵ بود، معنایش این است که شما به طرز وحشتناکی
به جزئیات بیتوجهید. حواستان کجاست؟
▪ اگر تعداد جوابهای درست بین ۶ تا ۱۰
بود، نسبتاً بد نیست، اگرچه این نشان میدهد که چندان به جزییات توجه نمیکنید.
شاید دارید به مسایلی توجه میکنید که بقیه به آنها توجه نمیکنند. خدا کند اینطور
باشد!
▪ اگر تعداد جوابهای درست شما بین ۱۱ تا ۱۵ بود، بسیار خوب است.شما خوب
به جزییات توجه میکنید. خدا خیرتان بدهد!
▪ اگر تعداد جوابهای صحیح شما بین ۱۶
تا ۱۸ بود، یعنی شما یک پا شرلوک هولمز هستید. احسنت!
اين داستاني كه در زير نقل مي شود
يك داستان كاملا واقعيست که در ژاپن اتفاق افتاده است
شخصي مشغول تخريب ديوار
قديمي خانه اش بود تا آنرا نوسازي كند. توضيح اينكه منازل ژاپني بنابر شرايط محيطي
داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.
اين شخص در حين خراب کردن ديوار در
بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک
لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد خيلي تعجب كرد ! اين ميخ چهار سال پيش،
هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود !
اما براستي چه اتفاقي افتاده بود ؟ كه در يک
قسمت تاريک آنهم بدون كوچكترين حرکت، يك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنين
موقعيتي زنده مانده !
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين
مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده ؟ چگونه
و چي مي خورده ؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با
غذايي در دهانش ظاهر شد !
مرد شديدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا كه چه
عشق قشنگي ! يك موجود كوچك با عشقي بزرگ ! عشقي كه براي زيستن و ادامه ي حيات، حتي
در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هيچگونه كوتاهي نكرده بود !
اگه موجودي
به اين کوچکي بتونه عشقی به اين بزرگي داشته باشه پس تصور کنيد ما تا چه حد مي
تونيم عاشق همديگه باشيم و شايد هم بايد پايبندي رو از اين موجود درس بگيريم، البته
اگر سعي کنيم خيلي بهتر از اينها مي تونيم چرا كه بايد به خود آييم و بخواهيم و
بدانيم، که انسان باشيم
چند لحظه انرژی مثبت من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سؤال این بود: "نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟"
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا با...ید میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آنکه از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سؤال کرد آیا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آنها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
نتیجه اخلاقی : نباید هیچگاه فراموش کنیم که دنیای اطراف ما را فقط آدم های مهم نمی سازند تا در خاطر ما بمانند!
چند لحظه انرژی مثبت روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر و بالاخره به اینترنت مجهز است.
تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند.
نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خان...ه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند.
اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد.
پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد که در ایمیل نوشته بود :
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا ش...دم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی.
راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم.
همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت.
امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه ...
وای چه قدر اینجا گرمه !!!
چند لحظه انرژی مثبت شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم.
هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه... می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند!
بله، در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمونه، ولی این قدر به دور دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم.
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
قرآن.
...- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند. میگوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
معلم گفت: بنويس "سياه" و پسرك ننوشت
معلم گفت: هر چه مي داني بنويس
...و پسرك گچ را در دست فشرد
معلم گفت:(( املاي آن را نمي داني؟))و معلم عصباني بود
سياه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود
معلم سر او داد كشيد
و پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت
و باز جوابي نداد.معلم به تخته كوبيد
و پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند
و سكوت كرد
معلم بار ديگر فرياد زد: بنويس
گفتم هر چه مي داني بنويس
و پسرك شروع به نوشتن كرد :
((كلاغها سياهند ، پيراهن مادرم هميشه سياه است، جلد دفترچه خاطراتم سياه رنگ است. كيف پدر سياه بود، قاب عكس پدر يك نوار سياه دارد. مادرم هميشه مي گويد :پدرت وقتي مرد
موهايش هنوز سياه بود چشمهاي من سياه است و شب سياهتر. يكي از ناخن هاي مادر
بزرگ سياه شده است و قفل در خانمان سياه است.))
بعد اندكي ايستاد رو به تخته سياه و پشت به كلاس
و سكوت آنقدر سياه بود كه پسرك
دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت
((تخته مدرسه هم سياه است و خود نويس من با جوهر سياه مي نويسد.))
گچ را كنار تخته سياه گذاشت و بر گشت
معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود
و پسرك نگاه خود را به بند كفشهاي سياه رنگ خود دوخته بود
معلم گفت ((بنشين.))
پسرك به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست
معلم كلمات درس جديد را روي تخته مي نوشت
و تمام شاگردان با مداد سياه
در دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند
اما پسرك مداد قرمزي برداشت
و از آن روزمشقهايش را
با مداد قرمز نوشت
معلم ديگر هيچگاه او را به نوشتن كلمه سياه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد
قرمز ايراد نگرفت.و پسرك مي دانست كه
قلب معلم هرگز سياه نيست
یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
...مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند