نوشته شده توسط : وحید زمانی

با نظراتون خوشحالم کنید 

بی نظر نرید ها ناراحت میشم..............................................................................................................

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: بازدید از این مطلب : 697
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی


 

عشق تازگی : با شروع ارتباط آغاز می شود. یعنی به نوعی به خاطر تازگی و نویی آن جذب آن می شوید. خب طبعا به مرور زمان از تازگی آن کاسته خواهد شد. دوستی دختر و پسر تحت لوای دوست دختر دوست پسری از این نوع است و صرفا پس از بدست آوردن همدیگر فروکش می کند.

 

 

 

عشق نیاز : با بحران شروع می شود. شما نیاز پیدا می کنید به کسی ، چیزی ، شرایطی و یا هر نیاز دیگری ؛ و عشق و دوست داشتن بصورت احساسی مبهم شروع می شود. خب این بار هم با عادی شدن شرایط عشق کم می شود و زمان مرگ آن از بین رفتن نیاز و یا ارضای آن است.

 

 

 

عشق محدودیت : چیزی را که ندارید و یا اجازه ندارید که داشته باشید شما را مشتاق می کند و عاشق. این محدودیت و فراق و یا دوری احساس شما برانگیخته می کند. مرگ این نوع عشق و رابطه وصال است! به محض اینکه به هم میرسند سیر می شوند. عشق های راه دور ( از 2 شهر یا حتی کشور ) و یا چتی و اینترنتی از این گونه اند. شاید نمونه هایی را دیده باشید که 2 نفری پس از مدت مدیدی دوستی و عاشق و عاشقی لیلی و مجنون وار ، به محض ازدواج از هم جدا می شوند.

 

 

 

عشق لیاقت : با شناخت و توامان تناسب آغاز می شود. چون هیجان در آن کم است سرعتش هم کم است ولی ارزش و اعتبار بیشتری دارد. شما در شرایط عادی کسی را می بینید و با در نظر گرفتن کلیه ی جوانب او را انتخاب می کنید. حتما می پرسید مثل 3 مدل قبلی عشق ، مرگ و یا همان پایان آن کجاست؟ خب اجازه بدهید که من به شما بگویم که این عشق ، مرگ ندارد. پدران ما و یا خانواده هایی که در اوج کهولت هنوز هم عاشقانه به هم می نگرند و عاشقند از نوع عشق لیاقت دارتد که تا پایان عمر کنار هم قرارشان خواهد داد.

 

 

 

پس:

 

 

 

دوستت دارم نه چون تازه با تو آشنا شده ام(عشق تازگی) ،

 

 

 

دوستت دارم نه چون محتاج توام(عشق نیاز) ،

 

 

 

دوستت دارم نه چون ناکام در وصال توام(عشق محدودیت) ،

 

 

 

دوستت دارم چون دوست داشتنی هستی(عشق لیاقت

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات انرژی زا , ,
:: بازدید از این مطلب : 807
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : دو شنبه 16 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

عاقبت چاپلوسی در دربار کریم خان زند کریم خان زند و مرد چاپلوس ∙برگرفته از کتاب هزار دستان نوشته اسکندر دلدم ∙ ∙کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان و رفع ستم و احقاق حقوق مردم ، در ارک شاهی می نشست و به امور مر...دم رسیدگی می کرد . یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت ∙ ∙او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد . ∙ ∙شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید دستور داد او را به گوشه ای ببرند و آرام کنند و بعد که آرام شد به حضور بیاورند . ∙ ∙مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند . کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه ا خواسته اش جویا شد . آن مرد گفت : من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان و خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود ، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم .∙ ∙در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف ،‌بیهوش شده ، به خواب عمیقی فرو رفتم ! ∙ ∙در عالم خواب و رویا ، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت : ∙ ∙ابوالوکیل پدر کریم خان هستم . آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم ! از خواب که بیدار شدم ،‌خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد ! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از والد ماجد شما بود ! ∙ ∙مردک حقه باز که باادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است ، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بودکه مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده ، دنبال د‍ژخیم می گردد ! ∙ ∙موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد

چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد !∙ ∙درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد . ∙ ∙کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود ، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته چوب بزنند ! ∙ ∙هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت : ∙ ∙ مردک پدر سوخته ! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ ، خر دزدی می کرد . من که مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند ومقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند . اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی ؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری !! مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد∙

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: قصه هایی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 973
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : جمعه 13 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند

خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند...

تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند

و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند

ولی خارهایشان یکدیگر را در کنار هم زخمی می کرد

به ویژه وقتی که نزدیکتر بودند تا گرمتر شوند

به این خاطر بر آن شدند تا از کنار هم دور شوند

و بهمین دلیل از سرما یخ زده، می مردند

از اینرو مجبور بودند برگزینند

یا خارهای دوستان را بپذیرند

و یا نسلشان از روی زمین برچیده شود

 

آنها دریافتند که باز گردند و گرد هم آیند

آموختند که با زخم های کوچکی که

همزیستی با کسی بسیار نزدیک

بوجود می آورد، زندگی کنند

چون گرمای وجود دیگری مهم تر است

و این چنین توانستند زنده بمانند

 

بهترین رابطه

این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد

بلکه آن است که هر فرد بیاموزد

با «بدی های» دیگران کنار آید

و «خوبی های» آنان را ستایش نماید

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: قصه هایی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 770
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

این که خوابیده است اینجا آدمی جوگیر بود

ظاهرش جیغ و صدایش عینهو آژیر بود

 

از همان وقت تولد داخل گهواره اش

دایماً دلواپس آمار مرگ و میر بود

 

این اواخر دستش آمد تازه دنیا دست کیست

سعی کرد آدم شود البته دیگر دیر بود

 

شعرهایش گرچه از ذوق و لطافت بهره داشت

غُر غُر و زخم زبانش بدتر از شمشیر بود

 

از لحاظ تیپ و ظاهر هیچ چیزی کم نداشت

مانتویش خفّاشی و پوتین و کیفش جیر بود

 

بعد ترک مصرف سیگار کنت و ماربرو

فکر مصرف کردن اردیبهشت و تیر بود

 

آن اوایل ساق و سالم عشق را شوخی گرفت

این اواخر عاشق مردی مریض و پیر بود

 

بس که تنبل بود حال مردم آزاری نداشت

در عوض یک عمر طفلک با خودش درگیر بود

 

شر به پا می شد اگر خیرش به جایی می رسید

شیر هم می داد اما گاو نُه من شیر بود

 

گرچه از خدمت به محرومان نمی شد هیچ سیر

بی تعارف گاه گاهی از خودش هم سیر بود

 

عینهو دیوانه ها در گوشه ای متروک و دنج

صبح تا شب دست و پاهایش به هم زنجیر بود

 

سالها جان کند تا چیزی شود اما نشد

کوشش و سعی و تلاشش در خور تقدیر بود!

 

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 777
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد. سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:« پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.»

پدر و مادر او در پاسخ گفتند:« ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.»

پسر ادامه داد:« ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.»

پدرش گفت:« پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.»

پسر گفت:« نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.»آنها در جواب گفتند:« نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.»

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت!

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 759
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : شنبه 7 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی




استادی می گفت در نود دقیقه ی فوتبال تعداد زیادی آدم دنبال توپ می دوند.آیا کسی که فوتبال بازی می کنه می تونه ادعا کنه که هرگز توپ به پای من نرسیده ! مسلما" نه! حتما" همه با توپ برخورد می کنند اما یک نفر از جلوی دروازه ی خالی شوت می کنه و شوتش به خطا می ره. اما یک نفر از اون طرف زمین شوت می کنه و گل میشه!

این طوری اگر به این موضوع نگاه کنیم شانس یک تعریف خاص پیدا می کنه.



" شانس یعنی خوب استفاده کردن از موقعیتها "



یعنی اگرگل زدیم می گیم شانس آوردم ! اما وقتی گل نمی زنیم ،می گیم من شانس نداشتم ! در حالی که باید این رو در نظر گرفت که شاید شوت زن خوبی باشیم یا نباشیم!



بنابراین میشه گفت " شانس " سه تا مرحله داره :



اول : تشخیص آن.



دوم : به موقع از اون استفاده کنیم ( یعنی به موقع و به جا، شوت کنیم. یعنی چی ؟ یعنی مثلا" به ما می گن برو فلان چیز رو بخر سود می کنی. ما نمی خریم. یک نفر دیگه گوش می ده و می ره می خره و سود میکنه! اون وقت ما می گیم من که شانس نداشتم! در حالی که این نداشتن شانس نیست بلکه تشخیص ندادن درست موقعیته. یعنی اینقدر دست دست کرده ایم که موقعیت از دست رفته و نتونسته ایم به موقع شوت بزنیم و گل کنیم! )



سوم : از نتیجه ی اون درست استفاده کنیم. خوب! حالا یک نفر شوت می زنه و گل میشه! بعد مراسمی میگذارن که بهش جایزه بدن اما اون نمی ره جایزه اش رو بگیره! این یعنی از نتیجه استفاده نکردن! بنابراین بعد از تشخیص شانس و استفاده ی به موقع از اون و نتیجه گرفتن باید پیگیر بود و منفعل نشد تا شانسمون رو از دست ندیم.



نکته : برای اینکه یاد بگیریم از نتیجه ی شانسمون درست استفاده کنیم باید به یک نکته ی خیلی مهم توجه کنیم و اون اینه که بیشتر چیزها در دنیا دو تا رو دارن. درست عین سکه. وقتی ما فقط یک روی اون رو می بینیم فکر می کنیم شانس نداریم! یعنی چی؟



مثلا" " دوست پیدا کردن " دو تا رو داره. 1 _ انتخاب دوست خوب. 2 _ نگهداشتن دوست.



مثلا" "پول " دو تا رو داره. 1 _ به دست آوردن پول. 2 _ چطور خرج کردن پول.



مثلا" " بچه دار شدن " دو تا رو داره. 1 _ به دنیا آوردنش. 2 _ تربیت کردنش.



مثلا" "ازدواج " دو تا رو داره. 1_ انتخاب درست. 2 _ ادامه دادن درست.



ما وقتی مورد دوم رو خوب انجام نمی دیم می گیم شانس نداشتم در حالی که این طور نیست. قطعا" توپ شانس به پای ما هم رسیده و می رسه اما یادمون رفته که روی دوم سکه را هم ببینیم و به مورد دوم اون هم اهمیت بدیم.دوست خوب پیدا کرده ایم اما بلد نبوده ایم طوری رفتار کنیم که نگهش داریم. پول رو به دست آورده ایم اما بلد نیستیم چطور خرجش کنیم که از همه نظر برامون برکت و شادی بیاره و همین طور موارد دیگه.

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات انرژی زا , ,
:: بازدید از این مطلب : 763
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی
 
 
عشق چیست؟ از معلم دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت: حرام است از معلم هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول محور نقطة قلب جوان میگردد از معلم تاریخ پرسیدند عشق چیست؟گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان استlove از معلم زبان پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:همپای از معلم ادبیات پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:محبت ..

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات انرژی زا , ,
:: بازدید از این مطلب : 482
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

بیشترین کلمه دروغی که در
جهان گفته می شه ،
این کلمه هست:
خوبم ؟؟!!

 

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملاتی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 680
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی
پیر مرد کنار صندوق صدقه ایستاده بود، سکه ای از جیبش بیرون آورد، وقتی دید روی صندوق نوشته شده صدقه عمر را زیاد می کند، منصرف شد

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملاتی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 717
|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد